محمد طاهامحمد طاها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

برای تنها پسرم طاها..

4ماهگیت مبارک..

پنجم این ماه ماهت تموم شدوپا گذاشتی تو 5ماهگی.   پسرکم         4امین ماه زندگیت مباااااااااارک..                دیروز با دایی رفتیم و آمپول ٤ماهگیتو زدیم.خدارو شکر تب نکردی و بخیر گذشت....      جیگرم تواین روزا.. یاد گرفتی به همه لبخند میزنی اخم وازلبخند تشخیص میدی سعی میکنی با دستت همه چیرو بگیری پستونک اصلا دوست نداری زود رنجی وبه صداهای بلند عادت نداری بعضی وقتا تلویزیون میبینی به صدای اهنگ وقران واذان آروم میشی..   ...
8 آذر 1391

یا حسین مظلوم....

   چند روزه اول محرم باهم خونه بودیم..بابا کارش طوریه که نشد بریم مراسم!البته امسال واسه بردنت زود بود..یعنی خوشم نمیاد ببرمت وخدایی نکرده یه وقت گریه کنی و مردم........... عوضش قراره پسر گلمو ببرم مراسم شیرخوارگان حسینی..یه چند روزی میریم خلخال! عزییزکم..قول بده واسمون دعاهای قشنگ بکنی!  منم واسه استجابت دعاهات دعا میکنم....... ...
2 آذر 1391

چندتا عکس از آقاپسری.....

سلام پسر گلم.این روزا انقدر سرم به تو گرمه که فرصت نمیکردم بیام اینجا ومثل قبل باهم خلوت کنیم و...احساس میکنم همه چی تو زندگیم قاطی شده..خودمو..خونوادمو..تو..ابراهیم..همه چی.. باید یه سرو سامون حسابی به زندگیم بدم..ولی هر طور شده سعی کردم همه اتفاقات این مدت رو برات یادداشت کنم..که نگی مامانی همه چی یادش رفتو منو فراموش کرد!!!!!!! هر چی که فک میکردم برات مهمه رو واست نوشتم عززززززیزکم..از همه جالبتر اینه که از دو ماهگیت میخندی وصدا در میاری ودل منو بقیه رو بردی پسر..الان درست ٢ماهو ٢٣ روزته..انقدر شیرین شدی که نگو!   ! اینم چندتا از عکسای ماهت......بوس بوس ...
1 آذر 1391

یه روز برفی!

طاها عزیزم.الان که اینارو مینویسم تو تو بغلم نشستی..دیروز اولین برفی بود که میدیدی..کاش حیاطی داشتیم..ولی فقط من بودمو تو و یه پنجره! دوست داشتم یه گلوله برفی برات درست میکردم که با هاااش کلی ذوق کنی و من از این شادی بچه گانت مست بشم...ولی حیف که برفا زود اب میشدن..! این روزا صدای طبل تو خونمون میپیچه..این نشونه ی ماه محرمه.ماه شهادت امام حسین... پارسال نذر کرده بودیم اگه خدا تورو بهمون بخشید لباس علی اصغر بپوشی.قراره با بابایی بریم برات لباس بگیریم..به امید روزی که در رکاب امام زمان باشی پسرم..   ...
25 آبان 1391

مادرانه...

جایی در پشت ذهنت ، به خاطر بسپار که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست.. پسر گلم میخوام کمی جدی بهم گوش بدی! مامانا وظیفه بزرگی دارن..اونم تربیت بچه هاشونه!طاهای نازم سعی میکنم چیزای قشنگ دنیارو نشونت بدم..کارای خوبو یادت بدم...حرفای قشنگ وزیبایی های دنیارو درک کنی....عزیزکم میگن دل آدم ها به اندازه ی حرفهاشون بزرگ نیست ... اما اگه حرفاشون از دل باشه می تونه بزرگترین آدم ها رو بسازه! قشنگ ترین وکامل ترین تو دنیا میدونی کیه؟ خدا.. دوست دارم خدارو خوب بشناسی..خدا همونیه که تورو بهمون داده..همون که خیلی بخشنده ست..اون میبخشه وما فراموش میکنیم.. پسر گلم هرچی که داری بدون یه هدیه از خداست..اون حتی تورو بیشتر از ما دوس داره.....
3 آبان 1391

درد دل یه پدر!!

بله باز فراغتی شد که این دفعه مطالبی از جنس نو در وبلاگ محمدطاهای جیگر بنویسیم .... آره محمد طاها ، چون جیگر ما در ساعت 1010 مورخ 5/5/91 مصادف با 6 رمضان 1433 و 26 جولای 2012 میلادی در بیمارستان شهرستان خلخال متولد و دو روز در اتاق شماره 6 بخش زایمان به همراه مامان جون موند . تا اینکه عمل سزارین انجام بشه و محمد طاها بدنیا بیاد دل تو دلم نبود (البته مامان زهره، باباعدالت، خاله سمیرا، زندایی، دختر دایی و حاج خاله محمدطاها هم بودند) تا اینکه بچه را تحویل دادند که یه بچه تپل مپل بود با وزن ...... اگه چشم نزنید و چشم حسود کور ، 10/4 کیلوگرم بود .... البته خوشحالی اون زمان قابل توصیف نیست ..... علی الظاهر که...
16 مرداد 1391

درگوشی.....

سلام پسر نازم - حتما از اینکه بعد از به دنیا اومدنت ببینی که بیش از یک ماهه واست پیامی نذاشتیم نارحت میشی ولی امروز که فرصت کردم یه سری به وبلاگت بزنم دلایل اونو می نویسم که نه از من و نه از مامان جونی ناراحت بشی : ١-از آخرین پیام تاحالا مامانی رفته خلخال (می دونی که خلخال کجاست: توو پیام قبلی توضیح دادم) که نتونسته واست پیام بذاره ٢- نیمه شعبان عروسی خاله سمیه بود که سرمون شلوغ بود البته به خاطر تو نتونستیم به عروسیش توو تهران بریم که یه ذره ناراحته که بعد تولدت از دلش درمیاری . ٣-اما چرا سر بابایی شلوغ بود : بگم که بابایی هم به خاطر یمن قدوم جیگر با کمک مامانی خونه می سازه که دنبال وسایل ساخت و ساز و...
2 مرداد 1391

روز میلاد نفسم

عزیز دلم میخوام اینجا از خاطره ی شیرین اومدنت بنویسم... اولین بار که فهمیدم خدا تورو بهمون داده اصلا باورم نمیشد..فکر میکردم خواب میبینم ..با اینکه منو بابایی منتظر اومدنت بودیم .. خاله سمیرا اون روز خونه ما بود .وقتی بهش گفتم اولش فکر کرد سر به سرش میزارم...خیلی خوشحال شده بود و از ذوقش با تلفن همه رو خبر دار کرد.. ظهر هم منتظر اومدن بابایی از سر کار بودیم که ببینیم چه حالی داره..بابایی هم مثل ما خوشحالیش از چشاش پیدا بود وخاله سمیرا کلی سر به سرمون گذاشت... نمیدونی هنوز ندیده چقدر دوست داریم.. نمیدونستیم دخملی یا پسر..بابایی میگفت فرقی نمیکنه چی باشه ولی من میدونستم که دلش پسر میخواد... اولین بار که واسه دیدنت رفتم سونو ١٣...
25 خرداد 1391