روز میلاد نفسم
عزیز دلم میخوام اینجا از خاطره ی شیرین اومدنت بنویسم...
اولین بار که فهمیدم خدا تورو بهمون داده اصلا باورم نمیشد..فکر میکردم خواب میبینم ..با اینکه منو بابایی منتظر اومدنت بودیم ..
خاله سمیرا اون روز خونه ما بود .وقتی بهش گفتم اولش فکر کرد سر به سرش میزارم...خیلی خوشحال شده بود و از ذوقش با تلفن همه رو خبر دار کرد..
ظهر هم منتظر اومدن بابایی از سر کار بودیم که ببینیم چه حالی داره..بابایی هم مثل ما خوشحالیش از چشاش پیدا بود وخاله سمیرا کلی سر به سرمون گذاشت...
نمیدونی هنوز ندیده چقدر دوست داریم..
نمیدونستیم دخملی یا پسر..بابایی میگفت فرقی نمیکنه چی باشه ولی من میدونستم که دلش پسر میخواد...
اولین بار که واسه دیدنت رفتم سونو ١٣/٩/٩٠ بود.تو اون موقع خیلی کوچولو بودی حتی من ضربان قلبتو نشنیدم!!
بار دوم که صدای قلبتو باور نمیکردم دارم میشنوم درست تاریخ ٢٢/١٠/٩٠ بود..آخ که چه لحظه ای بود!!اینکه حس کنی یه بچه از عشقت داری واقعا فوق العاده ست عزیزم.....آخه منو بابایی عاشق همیم!
ولی اون موقع هم معلوم نشد پسری یا دختر فقط از خدا میخواستیم سالم باشی..
٣٠/١١/٩٠ دکترم واسم یه ازمایشو یه سونوی دیگه نوشت اون موقع بود که فهمیدیم خدا بهمون یه پسر ناز داده!بابایی میگفت واست نماز شکر خونده البته بدون اینکه جنسیتتو بدونه!
حالا که میدونستیم تورو داریم خیلی خوشحال بودیم عزیزدلم .جای خالیت داشت بیشتر معلوم میشد!!خدا رو شکر دکتر میگفت همه چی طبیعیه و هیچ مشکلی نیست.از اون موقع تا حالا چند ماه میگذره وکوچولوی من ماشالا بزرگتر شده..پسر نازم مامان خیلی دوست داره ببینتت البته اگه خدا بخواد!اگرم مامانو ندیدی بدون خیلی دوست داشت وبرات میمرد!
٢٣/٣/٩١اخرین سونو وازمایشو انجام دادم که بازم به لطف خدا همه چی خوب بود..
عزیز دل مامان امروز دارن جهاز خاله سمیه رو میبرن ولی ما به خاطر تو نتونستیم بریم!ولی تا چند روز اینده دوباره باید بریم خلخال وتا به دنیا اومدنت بابایی رو تنها بزاریم!!!
از الان وقتی به این موضوع فکر میکنم کلی ناراحت میشم به خدا!
ولی به قول بابایی باید تحمل کرد..راستی ١٥ تیرماه عروسی خاله سمیه ست ویه کمی هم سرمون به عروسی گرم میشه ولی عروسی آبجی اخرش اشک ادمو در میاره!!یه مدت وبلاگتو به بابایی میسپرم.اگه وقت کرد حتما واسه پسر نازش مینویسه..پس تا اون موقع خدا حافظ عزییییزکم.بووس